>

نقشی ازیک آدمک

>

 

Monday, March 20, 2006

? چهارشنبه سوری، روایت آنارشی گری نوع ایرانی!
 
این سال ها چهارشنبه سوری تبدیل شده است به: شبی کنار گذاشتن تمامی هنجارهایی که یکسال تمام گریبانگیر ماست.
در این شبی که فقط تاریخ و آتش اش مربوط به آئین ایرانیان باستان ست، اغلب ما دست به حرکاتی می زنیم که در تمام طول سال جرات بروزش را حتی در محافل خصوصیمان نداشته ایم. این ترس نه صرفاً از عنصری به نام پلیس ست، بلکه ترس از سخن مردم یا تفکر مردم و یا حتی ترس از وجدان خودمان است.
اما در یک شب تمام بندهایی را که عرف و قانون به دست و پای ما بسته پاره می کنیم و دست به کارهایی هیجان انگیز و خطرناک می زنیم.
نمی خواهم از رفتارهای ناهنجار دفاع کنم اما می گویم که آیا تا به حال شده به این فکر کنیم که گاهی هنجار شکنی و گاهی خلاف عرف ( قانون نا نوشته ) و قانون عمل کردن لذت و جذابیتی فراموش نکردنی دارد؟ ما از تمام آنارشی گری های یک جوان فقط پوشیدن لباس های نا متعارف و گاه دلقک وار را بلدیم. آن هم نه به عنوان راضی کردن حس سرکشی خودمان بلکه برای جلب نظر دیگران. به طرز احمقانه ای می بینیم شخصی که موهای به اصطلاح به هم ریخته ای دارد و یا شلوارش پاره و رنگ و رو رفته است و یا لباس گشاد و به ظاهر پوسیده ای دارد از بقیه بیشتر وسواس به خرج می دهد و پول زیادی را خرج سر و وضعش کرده است. و این یعنی مسخره کردن خودمان. آوانگاردترین ما کسانی هستند که با صدایی بلند در خیابان آواز می خوانند! در مورد دانشجویان و دانش آموزان این امر محدود می شود به نرفتن سر کلاس های درس ( دودر کردن کلاس ) یا بسیار به ندرت فرار از مدرسه برای ساعتی و رفتن به سینما. که اغلب این رفتار از روی تنبلی است نه از روی پاسخ به حس سرکشی.
دلیل این همه رفتارهای محافظه کارانه چیست؟ ترس از چیست؟ ترس از تجربه کردن؟ شده گاهی بدون اینکه پول کافی داشته باشید وارد رستورانی شوید و غذا سفارش دهید و تمام مدت به این فکر کنید که چطور می توان فرار کرد؟ شده گاهی به سوپر مارکتی بروید و چیپسی را هر چند ناقابل کش بروید فقط به خاطر هیجان؟ شده تا به حال نقش یک دوره گرد یا دست فروش را بازی کنید؟ یا شبی کارتن خوابی کنید؟
احتمالاً جواب همه ما به این سوالات منفی ست.
یک جوان ایرانی از هر نظر وابسته به خانواده ست. استقلال مالی ندارد و پدر و مادر تمام سرمایه و وقت خود را صرف زندگی راحت تر فرزندشان می کنند. بنابراین ساده ترین و بدیهی ترین حق خودشان می دانند که به فرزندانشان حکمرانی کنند. ما جزئی از اموال پدر و مادرانمان به حساب می آییم پس نباید خلاف حرفشان عمل کنیم و همه می دانیم که یک مادر اجازه نمی دهد فرزندش شب را در خیابان و روی کارتن سپری کند و یک پدر هم اجازه نمی دهد فرزندش دست فروشی کند.
پدر و مادرهای ما از کودکی ما را از تجربه کردن ترسانده اند. هر چند دلسوزانه اما همیشه به دنبال این بوده اند که دنیا را آنطور که خود دیده اند و می بینند برای ما تصویر کنند و به ما هم همان دنیای امتحان شده را نشان دهند. ( همانطور که پدرانشان برایشان دنیایی بدون ترس و هیجان تصویر می کردند. ) اما باید قبول کرد که نسل والدینمان از آوانگاردترین های تاریخ معاصر ما بوده اند: آنها هم انقلاب کرده اند و هم جنگ . یعنی بزرگترین هنجارشکنی های هر دوره را انجام داده اند.
آنها از طرفی ما را نسلی تنبل خطاب می کنند و از طرفی اجازه هیچ گونه فعالیت مستقل را به ما نمی دهند.
در هر نظام توتالیته و دیکتاتوری ( نظامی متمرکز و تمامیت خواه که می خواهد بر همه چیز مسلط باشد و همه چیز تحت کنترلش باشد ) بدترین دشمن داشتن مردمی آوانگارد( پیشرو، ماجراجو و ساختارشکن ) است.
شب های چهار شنبه سوری در خیابان های ایران گاه جمعیت پلیس ها و نیروهای کنترل کننده بیشتر از مردم عادیست.
...  ||  10:13 AM


Wednesday, March 15, 2006

? مقاله یک آنارشیست
 
مقاله زیر نوشته الساندرو پاناگولیس، آزادی خواه و انقلابی یونانی ست. این مقاله را زمانی نوشت که پس از سالها مبارزه شجاعانه و تحمل وحشتناک ترین شکنجه ها در زندان حکومت شورای نظامی یونان، سرانجام حکومت به دست به ظاهر چپ گراها افتاد و راستی ها به زندان افتادند و این چپی ها بودند که اینبار دشمن پاناگولیس شدند.
" بسیاری از روشنفکران تصور می کنند روشنفکر بودن یعنی ایدئولوژی سازی، ایدئولوژی خوانی و یا دستکاری در آن، تا بتوان آن را هضم کرد و زندگی را بر اساس فرمول ها و حقایق مطلقه آن تفسیر کرد. و بدون توجه به واقعیت، به انسان، به شخص خود، یعنی بدون قبول اینکه خود آنها هم از مغز خالی درست نشده اند: قلبی دارند و یا چیزی شبیه قلب، روده ای و اسفنکتری، و در نتیجه احساسات و احتیاجاتی که به هوش انسانی ارتباطی ندارد، و تحت کنترل آن نیست. این روشنفکران هوشمند نیستند، احمقند، و در تحلیل نهایی حتی روشنفکر هم نیستند، موبدان یک ایدئولوژی هستند. و با همان سرسختی و کوردلی موبدان قبول نمی کنند که اگر با یک ایدئولوژی وصلت کنند، علی الخصوص که در آن ایدئولوژی زنا و طلاق حرام تلقی شده باشد، دیگر قادر به آزاد اندیشی نخواهند بود. زیرا همه جنبه های زندگی در خدمت آن راه حل هستند و همه چیز را مطابق آن قالب ها باید قضاوت کرد: یک طرف بهشت و یک طرف دوزخ، یک طرف مشروع و طرف دیگر نا مشروع. نتیجه اینکه به خاطر پیگیر شدن از پیگری واقعی دست می شویند و حتی بی شرف می شوند. نمونه اش همین روشنفکر چپ گراست، روشنفکری که امروزه خیلی دنبال باب روز است: همیشه حاضر و آماده است که دیکتاتوری راست گرا را محکوم کند، خیر سرش، ولی هرگز، و یا تقریباً هرگز، دیکتاتوری چپ را محکوم نمی کند. دیکتاتوری های اولی را تکه تکه می کند، به دقت مطالعه می کند و با کتاب و اعلامیه با آنها مبارزه می کند، ولی در مورد دومی ها یا سکوت می کند و یا توجیه، و حداکثر آنکه با حجب و حیا انتقادکی از آنها می کند. و گهگاه حتی به ماکیاولیسم متوسل می شود: هدف ـ وسیله ـ را ـ توجیه ـ می کند. کدام هدف؟ جامعه ای که بر اساس اصولی مجرد و محاسبات ریاضی پایه ریزی شده است ـ دو به اضافه دو مساویست با چهار ـ تز و آنتی تز معادل است با سنتز؟ و تازه بدون در نظر گرفتن ریاضیات مدرن که در آن دو به اضافه دو لزوماً چهار نمی شود، و یا در فلسفه پیشرفته تر که در آن تز و آنتی تز عین یکدیگرند، و ماده و ضد ماده هر دو جنبه های مختلف یک واقعیت هستند؟ و به خاطر این نوع محاسبات، و بر اساس همین فاناتیسم کوردل ایدئولوژی است که کشتار جمعی یا قتل یا خودسری در یک رژیم راست گرا نامشروع است، ولی همان کشتار و همان قتل و همان خودسری اگر در رژیمی چپ گرا اتفاق بیافتد مشروع و یا لااقل قابل توجیه است. نتیجه اینکه بزرگترین بلای دوران ما ایدئولوژی نام دارد، و حاملان میکروب مسری آن روشنفکران احمق هستند: این موبدان دنیوی، یعنی آنهایی که قبول نمی کنند زندگی ( آنچه آنها تاریخ می پندارند ) به خودی خود این جلق های قکری آنها را تعدیل خواهد کرد، و سطحی بودن جزمیات آنان را به اثبات خواهد رساند. اگر چنین نیست، پس چرا رژیم های کمونیستی هم همان رزالت های رژیم های کاپیتالیستی را مرتکب می شوند؟ پس چرا در همین رژیم ها هم همان عاملان رژیم های فاشیستی وجود دارند؟ پس چرا با هم می جنگند در حالی که احساسات مشابهی مثل عشق به میهن و ناسیونالیسم تنگ نظرانه دارند؟ اکنون وقت افشا کردن این بلاست، بدون خجالت،بدون تردید. و برای این کار نبایستی به مارکس و مارکسیسم اکتفا کرد، بایستی لااقل به دو هزار سال پیش بازگشت، به مسیحیت. به آن چیزی که تقسیم بندی غیر طبیعی دنیا را به خوب و بد، به بهشت و دوزخ ایجاد کرد. امروزه هم اربابان مغز ما، این نظریه پردازان چپ گرا، کاری نمی کنند مگر تکرار همان اشتباهات: صلیب مسیح را از وسط پرچم بردار و داس و چکش را جای آن بگذار، فرقی نخواهد کرد همان است که بود: کهنه پاره ای با همان امتیازات، با همان جاه طلبی ها با همان دروغ ها."

پاناگولیس سرانجام توسط رژیم چپ گرا ترور شد و برای کسب امتیاز از مرگش آن را یک حادثه رانندگی دلخراش اعلام کرد و مراسمی با شکوه برای تشیه جنازه اش برگذار شد..
...  ||  11:06 AM