>

نقشی ازیک آدمک

>

 

Tuesday, September 27, 2005

? لذت پنهان بورژوازی
 

تا به حال به سالن اپرا رفته اید؟ من چند روز پیش برای اولین بار به یک سالن اپرا پا گذاشتم. تا قبل از این، سالن اپرا را در فیلم ها دیده بودم و می دانستم که افرادی که به آنجا می روند از میان قشر بالای جامعه هستند. آدم هایی که در لژهای اختصاصی می نشینند. خانواده هایی که به طور اختصاصی در یک اتاقک بالکن می نشینند و با دوربین نمایش را نگاه می کنند.
سالن اپرا برای من تبدیل شده بود به مکان پدرخوانده ها و خانواده هایشان.
سالن اپرا مثل بسیاری از مکان های دیگری که پاتوق جماعت بورژواست قوانین نوشته و نانوشته خاص خودش را دارد. قوانینی که یک تازه وارد غیر بورژوا را از دیگران جدا می کند. قوانینی که رعایت نکردن آنها هنجار شکنی ست و باعث می شود دیگران طور دیگری به تو نگاه کنند. باید لباس رسمی پوشید. در لابی نباید بلند حرف زد یا بلند خندید. نباید مدام به در و دیوار نگاه کرد. باید به قول انگلیسی ها مثل یک نجیب زاده واقعی رفتار کرد. اما خب خوشبختانه یا بدبختانه در ایران هنوز این قوانین به اوج خودشان نرسیده اند. هنوز هم می توان با لباس نیمه رسمی یا نیمه اسپورت به این مکان رفت. کمی به در و دیوار نگاه کردن هم اشکالی ندارد.
اگر تا به حال رفتن به سالن اپرا را تجربه نکرده اید حتماً در اولین فرصت این کار را بکنید. به نظر من لحظه ای خود بورژوا بینی و حس "پدر خوانده" بودن لذت بخش است.
...  ||  10:49 AM


Monday, September 19, 2005

? لباسم مارک دار هست، پس هستم
 
کنکور برگذار شد و نتایج هم آمد و الآن زمان دریافت جایزه کسانیست که پذیرفته شده اند. پدر و مادرها به این دلیل که فرزندانشان آنها رادر برابر اقوام و دوستان روسفید کرده اند و افتخاری برایشان به دست آورده اند! که شاید فلان پسر یا دختر فامیل نتوانسته آن را به دست بیاورد بر اساس توانایی مالیشان جایزه ای برای فرزندان فراهم می کنند. خب اینکار اشکالی ندارد اما فلسفه این کار واقعاً احمقانه نیست؟ این کار زمانی به اوج خود می رسد که این جایزه یا یک عدد کیف سامسونیت هست یا یک خط موبایل یا یک ماشین یا چیزهایی شبیه به آن. یعنی باز هم چیزهاییست که به چشم بیاید. چیزهایی که شاید اصلاً شخص لازم نداشته باشد اما « لازمند ». حالا فرض کنید که مثلاً یک جوان ایرانی یک خط موبایل دارد و از جایی 50 هزار تومان به دست می آورد با آن چه می کند؟ خب یک گوشی خواهد خرید. با 100 هزار تومان چه؟ یک گوشی بهتر. با 200 هزار تومان؟ یک گوشی بهتر. با 300 هزار تومان؟ باز هم یک گوشی بهتر و با 400 هزار تومان؟ قول می دهم تمام آن پول را برای خرید مثلاً بهترین گوشی روز هزینه خواهد کرد.
اگر 5 یا 6 میلیون پول به دست آورد چه؟ به نظر من اگر از خانواده ای متوسط یا بالاتر باشد و گواهی نامه هم داشته باشد یک ماشین برای خودش خواهد خرید تا بتواند با آن قدم بزند!
منظورم از تمام اینها این بود که یک جوان ایرانی ـ طبیعتاً نه صد در صد جوانان ـ و اصلاً یک ایرانی زمانی که پولی به دست می آورد به تنها چیزی که فکر می کند خریدن وسیله ایست هرچند غیر ضروری فقط به نیت خودنمایی و کم نیاوردن در برابر دیگران." من این وسیله رامی
خرم تا به دیگران نشان دهم " این فلسفه اغلب خرید های ماست هر چند آن را به زبان نیاوریم و مستقیماً به آن فکر نکنیم. این موضوع را می توان در اکثر موارد دید. از خرید لباسهای مارک دار به صرف مارک دار بودن تا خرید موبایل و ماشین و چیزهایی که در آن زمان مد روز هست.
این که " دیگران در مورد ما چه فکر می کنند " در تمام زندگی ما ریشه دوانده . در تمام زندگی ما می توان اثر این تفکر را دید." دیگران " تمام زندگی ما را مال خود کرده است. اگر این " دیگران " راضی باشد ـ که به واقع هرگز راضی نخواهد شد ـ ما زندگی خوبی خواهیم داشت. ما برای " دیگران " زندگی می کنیم.
ما به علت بیماری جهان سومی فکر کردنمان به شدت ظاهر بین شده ایم. به نظر ما هر چیز اگر ظاهر درستی داشته باشد حتماً باطن خوبی هم دارد.
...  ||  11:21 AM


Thursday, September 01, 2005

? زندگی الاکلنگی
 
دو تا بچه کوچک رفته بودند سر الاکلنگ. شبیه هم بودند. لباسهاشان هم عین هم بود.پیراهن های سفید چین دار و دامن های قرمز کوتاه.شاید دو قلو بودند. یکی شان نشست یک طرف الاکلنگ. طرف دیگر رفت بالا. آن یکی رفت طرف دیگر. می خواست بنسیند. اما نمی شد. به اولی گفت پاشو. اولی همان سرجاش ایستاد. طرف اول کمی رفت بالا، اما طرف دومی نیامد پایین. اولی باید می رفت کنار تا طرف دومی می آمد پایین پایین. اولی رفت کنار، طرف اولی رفت بالای بالا و طرف دومی آمد پایین پایین.حالا دومی نشست. اما طرف اولی بالا بود و اولی نمی توانست بنشیند. به دومی گفت پاشو. دومی گفت پا نمی شود. اولی گفت می گم پاشو. پاش را زد به زمین. به گریه افتاد. دومی پاشد ایستاد. اما نرفت کنار. طرف اول آمد پایین. اما آنقدر نیامد پایین که اولی بتواند بنشیند. اولی بیشتر گریه کرد. داد زد می گم برو کنار، برو کنار. دومی رفت کنار. طرف دومی رفت بالا، طرف اولی آمد پایین. اولی نشست. حالا دومی نمی توانست بنشیند. میله طرف خودش را گرفت و کشید پایین.اما نمی توانست. آمد دست اولی را گرفت که از سرجاش بلندش کند. اما نمی توانست. زد زیر گریه. پا زد به زمین. اولی را هل داد. اما اولی محکم چسبیده بود به میله الاکلنگ. تکان نمی خورد. هر دو تا گریه می کردند...
ـ کله اسب ـ جعفر مدرس صادقی
تا به حال به این فکر کرده اید که زندگی ما چقدر الاکلنگی ست؟ الاکلنگ بر اصل اختلاف سطح استوار است. همانطور که در جامعه ما اختلاف طبقاتی وجود دارد. همیشه یک نفر بالاست و یک نفر پایین. گاهی هم شاید یک نفر اصلا نتواند سوار الاکلنگ شود. همیشه هستند کسانی که از بازی آنطور که می خواهند لذت می برند و بازی دیگران را خراب می کنند. همیشه کسانی هستند که « برابرتر » اند. کسانی که بر اساس پول یا قدرت در راس هرم قرار گرفته اند و از زندگیشان آنطور که مایلند استفاده می کنند. دقدقه به دست آوردن پول برای گذران زندگی، مانع سرگرمی هاشان نیست. آنها می توانند آنطور که می خواهند زندگی کنند و برای زندگی دیگران برنامه را طوری بریزند که هرگز نتوانند احساس راحتی کنند.
فکر می کنید برای چی در کشوری که از نظر منابع طبیعی از ثروتمندترین کشورهای دنیاست 25 درصد مردم زیر خط فقر هستند؟ اینکه 25 درصد هموطنان ما به زحمت می توانند نان شبشان را تهیه کنند واقعاً دردناک نیست؟
ما از موهبت داشتن حکومتی مردمی بی خبریم و ساده لوحانه وعده نان را به آزادی ترجیح می دهیم.
خب ما هنوز نان شب برایمان با ارزش تر از آزادی و برابریست. تا زمانی که متوجه نشویم دموکراسی و نان یک رابطه مستقیم دارند نمی توانیم به آینده آزادی در کشور امیدوار باشیم.
...  ||  11:34 AM