>

نقشی ازیک آدمک

>

 

Monday, January 31, 2005

? زنده باد مخالف
 
راجع به پست کافکا یکی از دوستان به من این ایراد را گرفتند که کافکا سوررئالیست نبوده بلکه اکسپرسیونیست بوده. باید بگویم من در اینکه این دوست گرامی بیشتر از من آگاهی دارند اصلاً شک ندارم اما بعد از اینکه با هم صحبت کردیم و من هم منابعم را گفتم و دلیل آوردم که کافکا لااقل تا حد زیادی می تواند سوررئالیست باشد دوستم هم قبول کردند که نشانه های سوررئالیست هم در آثار کافکا به فراوانی دیده می شود.اما هردو معتقد بودیم که کافکا سبک خاص خودش را دارد.
من این پست را قرار دادم چون که گفته بودم نظر مخالفم برایم مهم ست. و از دوستم گله دارم که چرا حرفش را در comment نگذاشت.به هر حال من در این مورد بیشتر مطالعه خواهم کرد. و خواهش می کنم شما هم نظراتتان را کاملاً صادقانه بیان کنید.
...  ||  8:31 PM


Saturday, January 29, 2005

? خارپیچ سوزان " Le Buisson Ardent "
 
فرانتس كافكا
ترجمه ی احمد شاملو

يكهو ديدم وسط خاربوته در هم پيچيده اي به تله افتاده ام . نگهبان باغ را با نعره اي صدا زدم . به دو آمد، اما با هيچ تمهيدي نتوانست خودش را به من برساند. داد زد: چه جوري توانسته ايد خودتان را بچپانيد آن تو ؟ از همان راه هم برگرديد ديگر.
گفتم: ممكن نيست . راه ندارد. من داشتم غرق خيالات خودم ، آهسته قدم مي زدم كه ناگهان ديدم اين توام . درست مثل اين كه بته يكهو دور و برم سبز شده باشد... ديگر از اين تو بيرون بيا نيستم : كارم ساخته است. نگهبان گفت : عجبا! مي رويد تو خياباني كه ممنوع است مي چپيد لاي اين خارپيچ
وحشتناك و تازه يك چيزي هم طلب كاريد... در هر صورت تو يك جنگل بكر گيرنكرده ايد كه ، اين جا يك گردشگاه عمومي است . هر جور باشد درتان مي آرند

گردشگاه عمومي ! اما يك همچين بته تيغ پيچ هولناكي ، جاش تو هيچ گردشگاه- عمومي نيست ... تازه وقتي تنابنده اي قادر نيست به اين نزديك بشود، چه جوري ممكن است مرا از توش درآورد؟... ضمنا اگر هم قرار است كوششي بشود بايد فوري فوري دست به كار شد: هوا تاريك شده و من محال است شب تو همچين وضعي خوابم ببرد. سر تا پام خراشيده شده ، عينكم هم از چشمم افتاده و بدون آن هم پيدا كردن اش از آن حرف هاست . من بي عينك كورم
نگهبان گفت: همه اين حرف ها درست ، اما شما ناچار بايد دندان رو جگر بگذاريد. يك خرده طاقت بياريد. يكي اين كه اول بايد چند تا كارگر گير بيارم كه واسه رسيدن به شما راهي وا كنند تازه پيش از آن هم بايد به فكر گرفتن مجوز كار از مقام مديريت باشم . پس يك ذره حوصله و یک جو همت لطفاً !
...  ||  8:22 PM


? لردگان - روستای سفیلان
 

1.بیست و چند کودک دبستانی در یک کلاس درس در یک روز سرد و برفی زمستان در حالی که از سرما دندانهایشان به هم می خورد و دستهایشان را به هم می مالند پشت نیمکت های چوبیشان نشسته اند و به درس گوش می دهند.

2. شعله های آتش تمام کلاس را می گیرد. کودکانی که تا چند لحظه پیش داشتند از سرما یخ می زدند حالا از گرمای شعله های آتش دارند می سوزند. صورتهایشان را به پنجره کلاس می چسبانند. شیشه کلاس را می شکنند اما پنجره کلاس دزدگیر دارد و آنها نمی توانند از راه دریچه فرار کنند. پس آنها محکوم به مرگند. آنها باید زنده زنده در این هوای سرد در میان این همه برف بسوزند و جزغاله شوند.

3. کلاس یک تخته سیاه داشت و چند نیمکت چوبی پوسیده و یک بخاری قدیمی و خراب نفتی و پنجره ای که چند میله به عنوان دزدگیر به آن جوش داده بودند و چند دانش آموز و یک معلم جوان.اما حالا فقط همان چند میله مانده اند تا جلوی دزدها را بگیرند!

...  ||  3:46 PM


? فرانتس کافکا " Franz Kafka "
 
تا به حال از فرانتس کافکا نویسنده آلمانی کتابی خوانده اید؟ اگر اهل مطالعه حرفه ای نیستید فعلاًاز این نویسنده کتابی نخوانید.
کافکا هم نویسنده ای سوررئال ست. کسی ست که بیش از هر نویسنده دیگری این سبک را به نمایش می گذارد. هرچند که خود سبکی خاص دارد. در آثار کافکا بورکراسی موج می زند. کاغذ بازی ها و کارهای دفتری و اداری و سلسله مراتب پوچ نظام اداری خواننده آثارش را به مرز جنون می کشاند.
در اغلب داستان های کافکا یک سوال مدام ذهن مخاطب را به خود مشغول می سازد:"چرا؟" این سوالی ست که هرگز به طور مستقیم به آن جوابی داده نمی شود و نباید انتظارد اشت که در پایان داستان به آن جواب قطعی رسید بلکه در طول داستان باید جواب خود را آن هم نه با قطعیت پیدا کنیم.
در داستان های کافکا معمولاً برای کاراکتر اول داستان اتفاقاتی عجیب و دور از ذهن رخ می دهد برای مثال در داستان مسخ داستان با این جمله آغاز می شود:" یک روز صبح همینکه گره گوار سامسا از خواب آشفته ای پرید در رختخواب خود به حشره تمام عیار عجیبی مبدل شده بود." یا در رمان زیبای قصر آقای ک برای مساحی از طرف قصر به یک روستا دعوت می شود. اما او از زمانی که به آن روستای برفی و سرد وارد می شود تا پایان داستان به دنبال این است که به قصر راه پیدا کند تا بتواند کسانی که او را دعوت به کار کرده اند از نزدیک ببیند و حکمش را دریافت کند. اما تا پایان داستان به دلایلی بورکراسی وار او موفق به راهیابی به قصر نمی شود. و یا در رمان محاکمه آقای ک که یک کارمند عالیرتبه بانک است به دلایلی که تا پایان داستان هرگز به صراحت بیان نمی شوند از سوی دادگاهی که به نظر غیر رسمی می آید مجرم شناخته می شود. در این داستان اینکه آقای ک از همان ابتدا قضیه را جدی می گیرد برای ما تعجب آور است اما تعجب آورتر این ست این ماجرا کاملاً جدی ست. آقای ک در تمام طول داستان برای تبرعه شدنش به هر دری می زند اما در پایان او محاکمه و سپس اعدام می شود و ما مدام پیش خود می گوییم:"خوب چرا؟"
کافکا درست همانند داستان هایش زندگی ای غیر متعارف و مرموزی داشته است. اغلب داستان هایی که نوشته است را بی پایان و نیمه کاره رها کرده است تا خواننده اثرش را به تامل وادارد و او را مجبور کند خود بقیه داستان را در ذهنش شکل بدهد. خواننده باید در تمام طول داستان هوشیار باشد و با ذهنی آماده و باز با ماجرا روبرو شود.
او در وصیت نامه اش از نزدیک ترین دوستش می خواهد اغلب آثارش را که در زمان حیاتش به چاپ نرسیده اند بسوزاند و از بین ببرد. کافکا در 41 سالگی در 1924 مرد و چندین اثر ارزشمند برای ادبیات جهان باقی گذاشت. شاید بتوان گفت که ادبیات سوررئال و پست مدرنیسم در ادبیات بیش از هر کس دیگری وام دار اوست.
در پایان باید بگویم اگر از آن جمله از کتاب خوان هایی هستید که پایان اثر برایتان خیلی مهم است و اغلب در ابتداپایان اثر را می خوانید پیشنهاد می کنم آثار سوررئال و خصوصاً آثار کافکا را مطالعه نکنید.
از کافکا دو رمان با نام های قصر و محاکمه و یک مجموعه داستان کوتاه به نام مسخ به اضافه چند داستان کوتاه و نامه به صورت پراکنده به فارسی برگردانده شده است.
...  ||  9:30 AM


Sunday, January 16, 2005

? نقدی بر رمان کوری "The blindness"
 
سکانس اول:
از زمانی که رمان زیبای کوری نوشته ژوزه ساراماگو را خوانده ام حدوداً دو سالی می گذرد و بعد از آن زمان تا کنون هم فرصت مراجعه دوباره به این اثر زیبا را نداشته ام. اما تا جایی که حافظه ام یاری می کند می توانم شکل کلی داستان را به اضافه تصویرهای از ماجرا را به یاد آورم. یکی از زیباترین قسمت های داستان به اعتقاد من شروع داستان است. که اگر این داستان به فیلمی تبدیل شود سکانس اول آن همین قسمت است. آغازی هنرمندانه از نویسنده ای هنرمند با تفکراتی سوررئال.
در این سکانس ما با چهارراهی روبرو می شویم و ماشین هایی که پشت چراغ قرمز ایستاده اند.اگر دوربین از بالا ماشین ها را بگیرد و سپس چراغ قرمز را ما درست در یک لحظه به وسط ماجرا پرت می شویم. لااقل متوجه می شویم که این داستان راجع به انسان و جامعه و زندگی مدرن است. زندگی ای ماشینی. در ابتدا هیچ انسانی نشان داده نمی شود و فقط ماشین ها حضور دارند. مثل این است که دیگر در این دنیا انسانی وجود ندارد و یا اینکه انسان ها و اتومبیل هایشان چنان در هم آمیخته اند که از هم قابل تشخیص نیستند. انسان مدرن در پشت چراغ قرمز ایستاده. او به بنبست رسیده. بنبست فلسفی اجتماعی و اخلاقی.
تنها صدای موجود صدای موتور ماشین هاست. مانند یک مسابقه رالی که همه ماشین ها منتظر شلیک گلوله آغاز مسابقه هستند. و وقتی سرانجام چراغ سبز می شود تمام ماشین ها شروع به حرکت می کنند. جز یک ماشین و ماشین های پشت سرش. اتومبیل های عقبی عصبانی از اینکه راننده خشکش زده و حرکت نمی کند بوق می زنند. آنها از سایر اتومبیل ها عقب افتاده اند و بوق می زنند اما باز هم آن اتومبیل کذایی حرکتی نمی کند.سرانجام چند نفری با عصبانیت به سراغ آن اتومبیل می آیند.
راننده اتومبیل در حالی که داد و فریاد می کند با دستهایش به در و پنجره و فرمان اتومبیل می کوبد و کمک می خواهد. او ناگهان کور شده است. کوری او یک کوری معمولی نیست. یک کوری سفید است. یعنی همه چیز را سفید می بیند. این کنایه ای زیباست از کور شدنبه علت نور شدید. از مدرنیته... این دنیای مدرنیته و زرق و برق آن است که آن شخص را کور کرده. و حالا او در سمبول مدرنیته یعنی اتومبیلش زندانی شده و در حال دست و پا زدن و فریاد کشیدن است. درست مثل غریقی که راه نجاتی ندارد. دست و پا می زند و کمک می خواهد تا اینکه چند نفری از جمله یک دزد به کمکش می آیند.
کل ماجرا:
در این داستان ما با یک بیماری ناشناخته روبرو هستیم. کوری ای که مسری است. درد انسان مدرن. در این داستان هنگامی که چند نفری به این بیماری مهلک دچار می شوند قرنطینه می شوند. در بی امکانات ترین و پرت ترین نقطه ممکن. اما با گذشت زمان تمام شهر تبدیل به یک قرنطینه می شود. زیرا همه مردم شهر به این بیماری مبتلا می شوند. در این میان فقط یک نفر کور نمی شود.
می توان اینطور در نظر گرفت که زنی که کور نمی شود تنها روشنفکر آن جامعه است. او تنها کسی است که کور نمی شود. اگر سایرین گند و کثافت و رذالت را بو می کند و می شنود او آن ها را می بیند. حس بینایی مهم ترین حس از حس های پنجگانه است. حسی که سایرین آن را از دست داده اند. او می تواند همه چیز را ببیند اما برای اینکه بتواند در این جامعه باقی بماند مجبور است خودش را به کوری بزند. مجبور است هم رنگ آنها شود تا بتواند از درون جامعه به آنها کمک کند.خودش را به کوری می زند تا بتواند در کنار همسرش بماند. حاضر است به خاطر او و جامعه اش همه گونه ناملایمتی را تحمل کند. اما در جامعه ای که همه مثل هم می شوند دوباره جنگ قدرت به وجود می آید. اگر تا پیش از این بینایان آنها را قرنطینه می کردند و بر آنها حکومت می کردند حال که همه کور شده اندلازم است تا بار دیگر جنگی برای به دست آوردن قدرت به وجود آید. گروهی به قدرت می رسند و همه چیز به دوران ابتدایی تاریخ بشریت باز می گردد. گروه حاکم دست به سواستفاده از قدرت می زند و در این میان انسانی روشنفکر که از قدرت بینایی برخوردار است دست به کار می شود. قدرت بینایی در اینجا همان برتری اندیشه و تفکر و اعتقادات او نسبت به عوام است.
این رمان سرشار است از صحنه هایی تاثیر گذار. صحنه هایی بکر و عالی با توصیفی دقیق. مانند حمله کردن انسان های کور به انبار غذا و مردن دسته جمعی آنها و بلند شدن بوی تعفن از اجسادشان که حال هر کسی از جمله آن زن را به شدت بهم می زند. انسان هایی که به پست ترین مقام ممکن رسیده اند.آنها بو می کشند تا عذا پیدا کنند درست مثل حیوانات و این یعنی کشیده شدن انسان ها به مقامی که هرگز فکرش را هم نمی کردند.و یا آن صحنه زیبا در کلیسا. چشم شمایل ها و تندیس های کلیسا با پارچه ای سفید پوشیده شده و فقط زنی در حالی که چشمانش را در دستانش گرفته بین اینان وجود دارد.
در این داستان انسان هایی به نمایش در می آیند که اکثرشان نسبت به حال یکدیگر و نسبت به کاری که دیگران می کنند بی تفاوت شده اند. هر کسی به فکر خودش است و خیلی کم پیش می آید گروهی پیدا شوند که نسبت به یکدیگر و دیگران حساسیت داشته باشند. هر کس برای سیر کردن شکم خودش حاضر است هر کاری بکند. آیا این است سرنوشت انسان؟ یا شاید همین حالا ما گرفتار چنین رذالت هایی هستیم و به علت کوری متوجه آن نیستیم؟
در این داستان هم مانند بسیاری از داستان های سوررئال هیچ چیز قطعی و مطلق نیست. شخصیت های منفی هم می توانند مثبت باشند. قهرمان و ضد قهرمانی وجود ندارد که بتوان گفت او به طور کامل نماد یک قهرمان کامل است. چون منفی و مثبت خوب و بد کامل و ناقص سیاه و سفید در هم می آمیزند و شخصیت هایی چند بعدی و خاکستری به وجود می آیند. ما برای دزد دلسوزی می کنیم و در آخر از مرگش ناراحت می شویم. دختری که عینک مشکی دارددختری بدکاره است اما ما با او دوست هستیم. هیچ چیز قطعیتی ندارد و داستان و نویستده درصدد القای یک اندیشه دیکته شده نیست. او راه را برای اندیشه باز می گذارد و خواننده اثر می توانند بیاندیشد و درگیر ماجرا شود.
ساراماگو نویسنده است با تفکرات چپ. تفکراتی سوسیالیستی. او به وضع موجود دنیا و بشریت انتقاد دارد و این انتقاد را به زیباترین شکل ممکن و با طرحی سمبلیک به نمایش می گذارد.
اگر تا کنون موفق به خواندن این اثر زیبا نشده اید حتماً آن را بخوانید.
...  ||  2:22 PM


? سلام
 
گاهی اندیشم که شاید سنگ حق دارد؟
باز می گویم: نه بی شک آتش و باران
فکر کنم این دو خط برای شروع کافی باشد.
کوله بار قراره راجع به خیلی چیزها باشه. ممکنه به خیلی ها گیر بده ولی از آنجایی که من می خواهم ثابت کنم که به مخالفم احترام می گذارم حاضرم مانیفست مخالفم را هم توی وبلاگ بگذارم!
روسو یک جایی گفته:
من با تو و عقاید تو دشمنم. اما حاضرم جانم را فدای آزادی تو و عقاید تو کنم.
اما خوب قبول دارم که این دیگه خیلی نگاه ایده آلیه.

...  ||  12:30 PM