>

نقشی ازیک آدمک

>

 

Saturday, January 29, 2005

? خارپیچ سوزان " Le Buisson Ardent "
 
فرانتس كافكا
ترجمه ی احمد شاملو

يكهو ديدم وسط خاربوته در هم پيچيده اي به تله افتاده ام . نگهبان باغ را با نعره اي صدا زدم . به دو آمد، اما با هيچ تمهيدي نتوانست خودش را به من برساند. داد زد: چه جوري توانسته ايد خودتان را بچپانيد آن تو ؟ از همان راه هم برگرديد ديگر.
گفتم: ممكن نيست . راه ندارد. من داشتم غرق خيالات خودم ، آهسته قدم مي زدم كه ناگهان ديدم اين توام . درست مثل اين كه بته يكهو دور و برم سبز شده باشد... ديگر از اين تو بيرون بيا نيستم : كارم ساخته است. نگهبان گفت : عجبا! مي رويد تو خياباني كه ممنوع است مي چپيد لاي اين خارپيچ
وحشتناك و تازه يك چيزي هم طلب كاريد... در هر صورت تو يك جنگل بكر گيرنكرده ايد كه ، اين جا يك گردشگاه عمومي است . هر جور باشد درتان مي آرند

گردشگاه عمومي ! اما يك همچين بته تيغ پيچ هولناكي ، جاش تو هيچ گردشگاه- عمومي نيست ... تازه وقتي تنابنده اي قادر نيست به اين نزديك بشود، چه جوري ممكن است مرا از توش درآورد؟... ضمنا اگر هم قرار است كوششي بشود بايد فوري فوري دست به كار شد: هوا تاريك شده و من محال است شب تو همچين وضعي خوابم ببرد. سر تا پام خراشيده شده ، عينكم هم از چشمم افتاده و بدون آن هم پيدا كردن اش از آن حرف هاست . من بي عينك كورم
نگهبان گفت: همه اين حرف ها درست ، اما شما ناچار بايد دندان رو جگر بگذاريد. يك خرده طاقت بياريد. يكي اين كه اول بايد چند تا كارگر گير بيارم كه واسه رسيدن به شما راهي وا كنند تازه پيش از آن هم بايد به فكر گرفتن مجوز كار از مقام مديريت باشم . پس يك ذره حوصله و یک جو همت لطفاً !
...  ||  8:22 PM


Comments: Post a Comment