>

نقشی ازیک آدمک

>

 

Monday, October 29, 2007

? ملت توما شدیم کورش والا!
 
از دلتنگی ها صحبت کردن شاید کار جاهلانه ای باشد برای همین باز هم حرف های برتراند راسل را می نویسم که با طنز گاه هجو آمیزی به ناامیدی ها، تحجرها و گاه آرامش قلبی مزحک ناشی از ایمانی عمیق صحبت می کند:

" به نظر من نه بد بختی و نه حماقت، هیچکدام قسمتی از تقدیر تغییر ناپذیر بشر نیست. و من متقاعد شده ام که هوش و استعداد ، صبر ، و سخنوری می توانند دیر یا زود نژاد انسانی را از گرداب فلاکت های خود ساخته بیرون آورند، البته به شرطی که انسان ها خود را قبلاً نابود نسازند. بر مبنای همین اعتقاد من همیشه تا اندازه ای خوشبین بوده ام. با اینکه هرچه از عمرم می گذرد خوشبینی ام کمتر می شود و خوشحالی موعود را دورتر می یابم. اما من از پذیرش عقیده کسانی که می گویند بشر برای زجر کشیدن متولد شده کاملاً معذورم. تحقیق در علل نا شادمانی بشر در گذشته و حال کار چندان مشکلی نیست. فقر و فلاکت، طاعون و قحطی وجود داشته اند. به خاطر اینکه بشر کاملاً بر طبیعت مسلط نبوده است. جنگ ها و تعدی ها و شکنجه ها وجود داشته اند، به خاطر اینکه بشر به هم نوعش کینه ورزیده است. و همچنین بدبختی های ناشی از فساد بوده اند که به خاطر تقویت عقاید تیره ای که بشر را به چنان ناسازگاری درونی که تمام سعادت های خارجی در آن بی تاثیرند مبتلا نموده اند، می باشد. تمام اینها غیر ضروری هستند. زیرا وسایلی شناخته اند که می توانیم تمام آنها را از میان برداریم. در دنیای جدید اگر جوامع ناشادمان هستند ، این به خاطر آنست که خود چنین خواسته اند. یا اگر بخواهیم دقیق تر سخن بگوییم بخاطر آنست که ایشان جهالت ها ، عادات ، اعتقادات و تمایلاتی دارند که در نزد ایشان از خوشحالی یا حتی زندگی عزیزتر است. مردان زیادی در این روزگار بحرانی می بینیم که بر مرگ و بدبختی عاشق هستند ، و وقتی که امیدهایی برایشان بازگو می شود عصبانی می شوند"

یکی از آن جاهل هایی که راسل ازشان صحبت می کند من هستم! این یک اعتراف بود. در این جامعه ناهنجار و این شرایط مزحک و دهشتناک و بی منطق حاکم چنان افسردگی بر زندگی آدم غالب می شود که خندیدن و شاد بودن و لذت بردن را فراموش می کنیم. و به مرور هیچ محرکی نمی تواند ما را سر ذوق بیاورد. در چنان خلسه ای فرو می رویم که حوصله هیچ حرکتی را نداریم!
...  ||  6:30 PM


Monday, October 08, 2007

? وطن کجاست؟
 
یکی از دوستان عزیز خیلی وقت پیش من را به یک پرسش بلاگی ( یا بازی بلاگی ) دعوت کرد با این سوال که : " وطن کجاست ؟ "
خیلی طول کشید جواب بدهم! چون سوال سختیست. نمی توانم به راحتی بگویم خب همین جایی که در آن متولد شده ام وطن منست! این به نظر من جواب ساده انگارانه ایست. شاید من بیش از این که تحت تاثیر مکانی که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده ام، باشم تحت تاثیر کتاب هایی باشم که خوانده ام و فیلم هایی که دیده ام!
من هم مثل دوستم حسین گاهی با یک هموطن یونانی یا آلبانیایی یا صربستانی هم ذات پنداری کرده ام گاهی با یک اسپانیایی یا الجزایری یا کوبایی. و گاهی همراه یک ایرلندی یا یک ایرانی برای آزادی جنگیده ام. اول به ذهنم رسید که بگویم من یک " جهان وطنم " اما خیلی زود حرفم را پس گرفتم!
خب در واقع وطن من افکار و عقاید من هستند و از نظر جغرافیایی آنجایی که این افکار ما به ازای خارجی پیدا می کنند.

ممنون از حسین
...  ||  6:25 PM