>

نقشی ازیک آدمک

>

 

Sunday, January 16, 2005

? نقدی بر رمان کوری "The blindness"
 
سکانس اول:
از زمانی که رمان زیبای کوری نوشته ژوزه ساراماگو را خوانده ام حدوداً دو سالی می گذرد و بعد از آن زمان تا کنون هم فرصت مراجعه دوباره به این اثر زیبا را نداشته ام. اما تا جایی که حافظه ام یاری می کند می توانم شکل کلی داستان را به اضافه تصویرهای از ماجرا را به یاد آورم. یکی از زیباترین قسمت های داستان به اعتقاد من شروع داستان است. که اگر این داستان به فیلمی تبدیل شود سکانس اول آن همین قسمت است. آغازی هنرمندانه از نویسنده ای هنرمند با تفکراتی سوررئال.
در این سکانس ما با چهارراهی روبرو می شویم و ماشین هایی که پشت چراغ قرمز ایستاده اند.اگر دوربین از بالا ماشین ها را بگیرد و سپس چراغ قرمز را ما درست در یک لحظه به وسط ماجرا پرت می شویم. لااقل متوجه می شویم که این داستان راجع به انسان و جامعه و زندگی مدرن است. زندگی ای ماشینی. در ابتدا هیچ انسانی نشان داده نمی شود و فقط ماشین ها حضور دارند. مثل این است که دیگر در این دنیا انسانی وجود ندارد و یا اینکه انسان ها و اتومبیل هایشان چنان در هم آمیخته اند که از هم قابل تشخیص نیستند. انسان مدرن در پشت چراغ قرمز ایستاده. او به بنبست رسیده. بنبست فلسفی اجتماعی و اخلاقی.
تنها صدای موجود صدای موتور ماشین هاست. مانند یک مسابقه رالی که همه ماشین ها منتظر شلیک گلوله آغاز مسابقه هستند. و وقتی سرانجام چراغ سبز می شود تمام ماشین ها شروع به حرکت می کنند. جز یک ماشین و ماشین های پشت سرش. اتومبیل های عقبی عصبانی از اینکه راننده خشکش زده و حرکت نمی کند بوق می زنند. آنها از سایر اتومبیل ها عقب افتاده اند و بوق می زنند اما باز هم آن اتومبیل کذایی حرکتی نمی کند.سرانجام چند نفری با عصبانیت به سراغ آن اتومبیل می آیند.
راننده اتومبیل در حالی که داد و فریاد می کند با دستهایش به در و پنجره و فرمان اتومبیل می کوبد و کمک می خواهد. او ناگهان کور شده است. کوری او یک کوری معمولی نیست. یک کوری سفید است. یعنی همه چیز را سفید می بیند. این کنایه ای زیباست از کور شدنبه علت نور شدید. از مدرنیته... این دنیای مدرنیته و زرق و برق آن است که آن شخص را کور کرده. و حالا او در سمبول مدرنیته یعنی اتومبیلش زندانی شده و در حال دست و پا زدن و فریاد کشیدن است. درست مثل غریقی که راه نجاتی ندارد. دست و پا می زند و کمک می خواهد تا اینکه چند نفری از جمله یک دزد به کمکش می آیند.
کل ماجرا:
در این داستان ما با یک بیماری ناشناخته روبرو هستیم. کوری ای که مسری است. درد انسان مدرن. در این داستان هنگامی که چند نفری به این بیماری مهلک دچار می شوند قرنطینه می شوند. در بی امکانات ترین و پرت ترین نقطه ممکن. اما با گذشت زمان تمام شهر تبدیل به یک قرنطینه می شود. زیرا همه مردم شهر به این بیماری مبتلا می شوند. در این میان فقط یک نفر کور نمی شود.
می توان اینطور در نظر گرفت که زنی که کور نمی شود تنها روشنفکر آن جامعه است. او تنها کسی است که کور نمی شود. اگر سایرین گند و کثافت و رذالت را بو می کند و می شنود او آن ها را می بیند. حس بینایی مهم ترین حس از حس های پنجگانه است. حسی که سایرین آن را از دست داده اند. او می تواند همه چیز را ببیند اما برای اینکه بتواند در این جامعه باقی بماند مجبور است خودش را به کوری بزند. مجبور است هم رنگ آنها شود تا بتواند از درون جامعه به آنها کمک کند.خودش را به کوری می زند تا بتواند در کنار همسرش بماند. حاضر است به خاطر او و جامعه اش همه گونه ناملایمتی را تحمل کند. اما در جامعه ای که همه مثل هم می شوند دوباره جنگ قدرت به وجود می آید. اگر تا پیش از این بینایان آنها را قرنطینه می کردند و بر آنها حکومت می کردند حال که همه کور شده اندلازم است تا بار دیگر جنگی برای به دست آوردن قدرت به وجود آید. گروهی به قدرت می رسند و همه چیز به دوران ابتدایی تاریخ بشریت باز می گردد. گروه حاکم دست به سواستفاده از قدرت می زند و در این میان انسانی روشنفکر که از قدرت بینایی برخوردار است دست به کار می شود. قدرت بینایی در اینجا همان برتری اندیشه و تفکر و اعتقادات او نسبت به عوام است.
این رمان سرشار است از صحنه هایی تاثیر گذار. صحنه هایی بکر و عالی با توصیفی دقیق. مانند حمله کردن انسان های کور به انبار غذا و مردن دسته جمعی آنها و بلند شدن بوی تعفن از اجسادشان که حال هر کسی از جمله آن زن را به شدت بهم می زند. انسان هایی که به پست ترین مقام ممکن رسیده اند.آنها بو می کشند تا عذا پیدا کنند درست مثل حیوانات و این یعنی کشیده شدن انسان ها به مقامی که هرگز فکرش را هم نمی کردند.و یا آن صحنه زیبا در کلیسا. چشم شمایل ها و تندیس های کلیسا با پارچه ای سفید پوشیده شده و فقط زنی در حالی که چشمانش را در دستانش گرفته بین اینان وجود دارد.
در این داستان انسان هایی به نمایش در می آیند که اکثرشان نسبت به حال یکدیگر و نسبت به کاری که دیگران می کنند بی تفاوت شده اند. هر کسی به فکر خودش است و خیلی کم پیش می آید گروهی پیدا شوند که نسبت به یکدیگر و دیگران حساسیت داشته باشند. هر کس برای سیر کردن شکم خودش حاضر است هر کاری بکند. آیا این است سرنوشت انسان؟ یا شاید همین حالا ما گرفتار چنین رذالت هایی هستیم و به علت کوری متوجه آن نیستیم؟
در این داستان هم مانند بسیاری از داستان های سوررئال هیچ چیز قطعی و مطلق نیست. شخصیت های منفی هم می توانند مثبت باشند. قهرمان و ضد قهرمانی وجود ندارد که بتوان گفت او به طور کامل نماد یک قهرمان کامل است. چون منفی و مثبت خوب و بد کامل و ناقص سیاه و سفید در هم می آمیزند و شخصیت هایی چند بعدی و خاکستری به وجود می آیند. ما برای دزد دلسوزی می کنیم و در آخر از مرگش ناراحت می شویم. دختری که عینک مشکی دارددختری بدکاره است اما ما با او دوست هستیم. هیچ چیز قطعیتی ندارد و داستان و نویستده درصدد القای یک اندیشه دیکته شده نیست. او راه را برای اندیشه باز می گذارد و خواننده اثر می توانند بیاندیشد و درگیر ماجرا شود.
ساراماگو نویسنده است با تفکرات چپ. تفکراتی سوسیالیستی. او به وضع موجود دنیا و بشریت انتقاد دارد و این انتقاد را به زیباترین شکل ممکن و با طرحی سمبلیک به نمایش می گذارد.
اگر تا کنون موفق به خواندن این اثر زیبا نشده اید حتماً آن را بخوانید.
...  ||  2:22 PM


Comments: Post a Comment