>

نقشی ازیک آدمک

>

 

Sunday, October 23, 2005

? ...
 
دیروز یک پسر بچه جلوی در دانشگاه مجبورم کرد که یکی از قرآن هایش را بخرم. البته با تلاش بی اندازه یکی از دوستان که واقعاً دلیلش را نفهمیدم.
از همان قرآن های کوچک جیبی. یک قرآن 200 تومانی. پسرک 12 سالش بود و مدرسه نرفته بود و سواد نداشت.
قرآن را در کیفم گذاشتم. شب که کتاب هایم را درمی آوردم قرآن را هم دیدم. تصمیم گرفتم بخوانمش اما فقط ترجمه هایش را.
آخر سر یاد این افتادم که آن پسرک حتی یکبار هم تنوانسته قرآن های 200 تومانی اش را بخواند. هر روز باید دهها قرآن 200 تومانی را با التماس و خواهش و به پای این و آن افتادن بفروشد تا مخارج فردایش فراهم شود. فردا هم همین کار را می کند برای روز بعد. در نظر او مدرسه رفتن یعنی شب گرسنه خوابیدن. یعنی همیشه گرسنه بودن.
...  ||  6:11 PM


Comments: Post a Comment