>
نقشی ازیک آدمک |
||
>
صفحه اول XML
دوستان
مطالب قبلی
January 2005
February 2005 March 2005 April 2005 May 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 February 2006 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 August 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 May 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 July 2008 April 2009 June 2009 August 2009 February 2010 |
|
Monday, May 08, 2006
?
تنهایی
...
||
6:58 PM
مدتیست به این نتیجه رسیده ام که علی رقم دوستان زیادی که دارم موجود تنهایی هستم!" تنها" به این مفهوم که متاسفانه در 70 درصد مواقع نه من دوستانم را درک می کنم و نه آنها من را. این موضوع همیشه برایم دردناک بوده که در زمانی که در حال فکر کردن به مثلاً فلان رمان یا کتابی که حسابی فکرم را به خودش مشغول کرده هستم دوستم از مد روز حرف بزند یا از امتحان میانترم یا برایم جک بگوید. یا اینکه زمانی که من حسابی سرحال هستم و می خواهم با دوستی شوخی کنم او در حال گذراندن یک بحران روحی بزرگ باشد. کاملاً قبول دارم که اینها ساده ترین و ابتدایی ترین واقعیات زندگی انسان هاست. اما خب نمی توانم با این موضوع کنار بیایم. بد تر از همه اینکه ساعت ها با دوستی در مورد چیزی حرف بزنم که حتی فکر کردن به آن هم حالم را به هم می زند. آن هم فقط به این علت که این حرف ها تنها حرف هایست که هر دو با هم و همزمان آن را درک می کنیم و می توانیم راجع به آن با هم صحبت کنیم. البته زمانی هرگز فکر نمی کردم دچار چنین تناقضاتی شوم. چون معتقد بودم اگر کسی با من دوست شود ( با کسی دوست شوم. ) آن شخص حتماً حرف مرا درک خواهد کرد اما امروز می بینم واقعیت کاملاً چیز دیگریست. به این نتیجه رسیده ام که دوستی ها هم کاملاً نسبی هستند. یعنی اولاً هر دوستی ای در زمینه ای مشترک به وجود می آید که این موضوع نباید باعث شود ما خیال کنیم این اشتراک در مورد چیز های دیگرمان هم صدق می کند. دوم اینکه اصلاً اشتراک نظر و همفکر بودن یک توهم است که در نتیجه نیاز ما به شریک و همراه و دوست پدید می آید. در واقع با این خیال که با کسی همفکریم خودمان را گول می زنیم تا احساس تنهایی نکنیم. سوم اینکه دوستی و ( شاید عشق ) اموری کاملاً موقتی هستند از این نظر که در نتیجه احساس درد و کمبودی به وجود می آیند و در صورتی که آن احساس به هر نحوی بر طرف شد دوستی هم بی درنگ و بلافاصله تمام می شود و تنها چیزی که می ماند یا توهم دوستیست و یا رودربایستی با شخصی که دوستمان بوده. چهارم اینکه یک انسان طبیعتاً در طول زندگی اش ارزش هایش کاملاً دگرگون می شود ( گاه ممکن است این اتفاق در عرض یک سال بیافتد، گاهی یک ماه، گاهی یک شب و گاهی هم در عرض چند ثانیه و فقط با دیدن نمره درسی در بورد! ) و این دگرگونی تاثیر کاملاً مستقیمی در روابطش با دوستانش ) که از این به بعد می توان آنها را دوستان سابق خواند ) می گذارد. با این بحث ها می توان به این نتیجه رسید که انسان به واقع موجودی تنهاست . اما نمی تواند از ویژِگی های منحصر به فرد تنهایی استفاده کند چون دور تا دورش را انسا هایی گرفته اند که تنها سرگرمیشان آزار دادن سایرین ست. و برهم زدن خلوت دیگران. "تنهایی" و "مرگ" تنها حقایق خدشه ناپذیر و پایه ای و مطلق زندگی ما هستند
Comments:
Post a Comment
|