>
نقشی ازیک آدمک |
||
>
صفحه اول XML
دوستان
مطالب قبلی
January 2005
February 2005 March 2005 April 2005 May 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 February 2006 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 August 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 May 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 July 2008 April 2009 June 2009 August 2009 February 2010 |
|
Saturday, August 18, 2007
?
چشمم را می بندم و دوستت خواهم داشت!
...
||
12:27 PM
این کلمه " آن وقت ها " آخرین کلمه سه جمله ای که هیلدا صریحاً به زبان آورد، در این معنی یکی از رنج آورتری لغات بشریست. زمان از دست رفته! و نیز شرایطی که با آن زمان از دست رفته. چگونه می شود رنج بشر را اندازه گرفت؟ به خاطر داشته باشیم که هیلدا هم ... البته درست است که با ربکا در این شرایط هم دردی کنیم . اما خواننده عزیز ، وضعیت هیلدا هم وضعیت مطلوبی نیست. چون همانطور که برگسون معتقد بود ، حقیقت سیب سفتی ست. چه برای پرتاب کننده اش چه برای گیرنده اش. ربکا خشک چون سنگ پرسید " دیگر پی مانده؟ " " می توانم دوستت داشته باشم ، به رغم این ... " چه کسی واقعاً دلش می خواهد" به رغم این " دوستش داشته باشند ؟ کسی می خواهد؟ همه مان یک جورهایی همین وضع را نداریم؟ بخش های مهمی از زندگی همه مان به تعبیری همان " آن وقتها " نیست؟ من چشمم را بر این جنبه وجودی تو می بندم ، تو هم چشم ات را بر این جنبه وجودی من می بندی ، با همین چشم بستن های متقابل است که به قول آدم های دهه 60 ، به زندگی اتو کشیده و عطر و ادکلن زده خودمان ادامه می دهیم. البته گاهی به این وضعیت می گویند " نیمه پر لیوان را دیدن " که به نظر من همیشه یک عقیده نخ نما برای یک ایده آل آمریکایی بوده است. زندگی شهری ـ دونالد بارتلمی
Comments:
Post a Comment
|