>
نقشی ازیک آدمک |
||
>
صفحه اول XML
دوستان
مطالب قبلی
January 2005
February 2005 March 2005 April 2005 May 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 February 2006 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 August 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 May 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 July 2008 April 2009 June 2009 August 2009 February 2010 |
|
Thursday, May 22, 2008
?
We should forget about maybe
...
||
12:12 AM
Every single day, you think of one word more than a hundred times. And it's not "sex". What is that word? It's "Maybe". Maybe I should do this? Maybe I shouldn't? Maybe, maybe, maybe.! Only one small word, but it has the power to stop everything. It embodies all the doubts that come with making a decision. We are taking a stand against the word now! Let's declare war on "Maybe" and start tackling the future. Together, we really can. Let's be free of maybe! Time Mag, may 5,2008.page 7 Sunday, May 18, 2008
?
ورای ابرها
...
||
1:37 AM
در بلاگ دوست عزیزم حسین مطلبی راجع به فیلم Beyond the Clouds ( ورای ابرها ) ی آنتونیونی خواندم. و چون دقیقاً همان روز این فیلم را دیده بودم ، تصمیم گرفتم نظرم را راجع به این فیلم بنویسم! این فیلم همانطور که حسین می گوید 3 عشق را به نمایش گذاشته اما هر سه عشق ناتمام یا بهتر است بگویم غیر کلاسیک اند. منظورم از عشق کلاسیک: آن زندگی به خوبی و خوشی بر سر قله قاف است. در دو اپیزد اول و سوم با خروج یکی از شخصیت ها از کادر عشق هم احتمالاً تمام می شود. آن هم قبل از عشق بازی عشاق!. اپیزود میانی هم مرد متعهلی را نشان می دهد که با زنی دیگر رابطه دارد و با هر دو عشق بازی می کند و هر بار به دیگری قول می دهد رابطه اش را با دیگری قطع کند اما هرگز این کار را نمی کند و انگار می خواهد تلافی دو اپیزود دیگر را درآورد! اما سر در نمی آورم چرا حسین می خواهد دختر اپیزد سوم را آسمانی کند!؟ درست است نشانه ها کمک می کنند اینطور فکر کنیم: باران شدید و دختری خیس در طبقه بالای ساختمانی پشت دری نیمکش و صحبت از راهبه شدن! اما به نظر من پسر فقط کنجکاو شده بود و نه عاشق و دختر فقط دختری تنها بود که از نور ایمان قلبی اش عمیقاً شاد بود و احتیاجی به چیزی حس نمی کرد و چیز کنجکاو کننده ای در زندگی اش وجود نداشت و آدم را بیشتر از مقدس بودن یاد یک مرده می انداخت! اما پسر واقعاً نسبت به اطراف و دختر کنجکاو بود. هرچند نسبت به مراسم مذهبی چنان بی اعتنا بود که در کلیسا و حین سرود به خواب عمیقی فرو رفت! من این دو را نماینده زندگی و مرگ می دانم. زندگی فعال، تجربه گرا، کنجکاو و سوال گر است و چندان علاقه ای به اموری مانند مذهب که قابل توجیه تجربی و علمی نیستند ندارد. اما مرگ به علت ماهیت جزمی و مطلقا مطلقش فقط لبخند می زند و مانند راهبه ها که تارک دنیایند به زندگی توجهی ندارد و فقط آخر راه ایستاده. در این فیلم کارگردان یک چیز دیگر را هم نشان داد. آن هم معماری کم نظیر و زیبای ایتالیایی بود. مکانی که این عشق ها در جریان بودند فقط عشق را می طلبید. به این معنی که چنین لوکیشن هایی باب عاشق شدن اند! و با معشوق بودن! و معمارهای این ساختمان ها حتماً بایستی عاشق بوده باشند! Friday, May 02, 2008
?
من از برای راه خلاص خود و شما فریاد می زنم...فریاد می زنم!
...
||
8:45 PM
چند نفر تا به حال آمده اند و چنین ادعایی کرده اند؟ الان قرن ها قرن و هزاران هزار سال است که دگر اندیشان مردم را به راه راست دعوت کرده اند. اما خدای من! این راه راست چه واژه نسبی و وابسته به هزاران پارامتر و متغییر مستقل و وابسته ایست! بیایید فرض را بر نیت صادقانه این پیامبران و مبشران و روشنفکران و دانشمندان و فیلسوفان و منتقدان بگذاریم، اما حتی اگر خود آنها قابل اطمینان بودند، می توانیم به راه ایشان هم اعتماد کنیم؟ از بحث های کتابهای دینی و معارف مدرسه ای و آن فلسفه عجیب و گاه مزحک انتخاب راه درست بگذریم. اصلاً چه احتیاجی به قرار گرفتن در راه راست این دگر اندیشان هست؟ مگر زندگی، کاباره ای با ماجراها و داستان کوتاه هایی مزحک اما واقعی نیست؟ پس این همه فلسفه برای چیست؟اصلاً بگذار هر کسی فلسفه خودش را داشته باشد یا فلسفه دیگری را بپذیرد . این دیگر چه جنجال احمقانه ایست بر سر کوبیدن فلسفه دیگری؟ ـ البته من هم چندان از این کار بدم نمی آید اما آن را نوعی سرگرمی تلقی کردن نجیبانه تر از ادعای حقیقت داشتن نیست!؟ ـ این جزم اندیشی را بگذاریم کنار که: آی مردم من از برای راه خلاص خود و شما فریاد می زنم پس به اندیشه من ایمان آورید! باید فریاد بزنم که: پدر جان! خدا مرد! الان صدها سال است. خبر ندارید؟ خب من اینطور می گویم. اگر باور ندارید، با خودتان. هر جور می خواهید فکر کنید اما "من را با شما کاری نیست!" اگر من با یک مینی مال و یک لیوان آبجو بستنی لذت می برم و تو یک حکایت و یک گیلاس شراب را ترجیح می دهی، خب بگذار هر دو از تمام لحظات اقامت در این کاباره لذت ببریم و هر چه می خواهیم سفارش دهیم! |